معنی هم نشین و هم صحبت

لغت نامه دهخدا

هم صحبت

هم صحبت. [هََ ص ُ ب َ] (ص مرکب) مصاحب. همنشین:
به هم صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشم است و ریحان مغز.
نظامی.
از این دیو مردم که دام وددند
نهان شو که هم صحبتان بدند.
نظامی.
بسی هم صحبتت باشد در این پوست
ولیکن استخوان، من مغزم ای دوست.
نظامی.
غماز را به حضرت سلطان که راه داد
هم صحبت تو همچوتو باید هنروری.
سعدی.
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی.
حافظ.


هم نشین

هم نشین. [هََ ن ِ] (نف مرکب) هم نشین. هم نشست. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان):
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
برنشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود همنشین.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
بر هرکه نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است.
ابوالفرج.
با محنت و رنج همنشینند
با چرخ و زمانه در نبردند.
مسعودسعد.
روزی با همنشینان خود نشسته بود. (کلیله و دمنه).
گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.
خاقانی.
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم
بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم.
خاقانی.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبرخون همنشین باد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدگر همنشین.
نظامی.
ز سایه ٔ تو شده ست آفتاب روی شناس
که همنشین را هرکس به همنشین داند.
کمال اسماعیل.
کفر ودین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم.
عطار.
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش شِستن بود حیف و غبین.
مولوی.
نی مرا خانه ست و نی یک همنشین
که بسازد خانه گاهی بر زمین.
مولوی.
هرکه باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان.
مولوی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.
سعدی.
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
مدامت بخت و دولت همنشین باد
به دولت شادمان از بخت خرم.
سعدی.
چو گل به بار بود همنشین خار بود
چو در کنار بود خار درنمی گنجد.
سعدی.
همنشین بدان مباش که نیک
از بدان جز بدی نیاموزد.
سلمان ساوجی.
ای غایب از نظر که شدی همنشین دل
می گویمت دعا و ثنا میفرستمت.
حافظ.
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم وآستانه ٔ دولت پناه تو.
حافظ.
هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد.
حافظ.
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین.
حافظ.
واعظت مرگ همنشینان بس
اوستادت فراق اینان بس.
اوحدی.
|| هم پایه. هم مرتبه:
تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین.
فرخی.
گر تو ای نادان ندانی هرکسی داند که تو
نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین.
منوچهری.
|| مجاور. قرین:
لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازْکش، او نازنین.
نظامی.
|| کنایه از جمعآیندگان مخلوقات و موجودات هم هست. (برهان).


هم

هم. [هََ] (حرف ربط، ق) به معنی نیز که به عربی ایضاً گویند. (برهان). لفظ فارسی است مرادف نیز. صاحب بهار عجم نوشته که فرق در لفظ «نیز» و لفظ «هم » این است که آوردن لفظ «هم » بر معطوف و معطوف علیه هر دو صحیح باشد، چنانکه گویند: هم نماز کردم و هم روزه گرفتم، به خلاف لفظ «نیز» که تنها بر معطوف آید. ایضاً لفظ «هم » در مفردات آید، چنانکه: هم زید را زدم و نیز عمرو را، و اگر جمله ٔ دوم بنابر ضرورت به صورت مفرد باشد، اصل در جمله خواهد بود (یعنی کلمه به جای یک جمله است).و نیز لفظ «هم » بر لفظی داخل میشود که آن لفظ محمول به مواطات بر مدخول نشود، مثلاً «همراز» گویند به معنی دو کس که رازدار یکدیگر باشند و «همرازدار» نگویند. لفظ «هم » از حروف عاطفه است و افاده ٔ اشتراک در کاری را کند. این لفظ با لفظ «نیز» گاه هر دو می آید. (از غیاث). نیز. ایضاً. (یادداشت مؤلف):
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پُرالخوخ و تو چون خفته کمانی.
رودکی.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد، هم گونه ٔ عقیق.
رودکی.
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بر گونه ٔسیاهی چشم است غژم او
هم برمثال مردمک چشم از او تکس.
بهرامی سرخسی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردن بیفکن هم از بامداد.
بوشکور.
این ناحیتی است هم از طبرستان. (حدود العالم).
تن شهریاران گرامی بود
هم از کوشش و جنگ نامی بود.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهدان پیش او صف زده.
فردوسی.
دلم گشت از آن کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفندیار.
فردوسی.
فرامرز وی را هم اندرزمان
بیاورد نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
به دست جنگجویان تیغ رخشان
همی خندید هم بر جان ایشان.
فخرالدین اسعد.
گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان
هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
یار تو باید که بخرّد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
هم قلتبان به چشم من آن مردی
کو دل نهد به زیور و تیمارش.
ناصرخسرو.
تو هم ممکن نخواهی بودن در شغل خویش. (تاریخ بیهقی). و هم درساعت آلتونتاش برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). نامه نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی). و هم در شب رسولی نامزد کرد مردی علوی، وجیه از محتشمان سمرقند. (تاریخ بیهقی).
چو نتوان ز دشمن برآورد پوست
از او سربه سر چون رهی هم نکوست.
اسدی.
رسم چنان است که نخست حنا برنهند و یک ساعت صبر کنند، پس بشویند و وسمه برنهند و هم صبر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
هم بنماند چنین هم بود از قدر صدر
درد ورا انحطاط، رنج ورا انتها.
خاقانی.
به سوی توانا توانافرست
به دانا هم از جنس دانا فرست.
نظامی.
و اختلاف حکایات و حالات مختلف نیز هم بود. (تذکرهالاولیاء).
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتّع گردد. (گلستان). گفت کنیزک را به سیاه بخش که نیم خورده ٔ او هم او را شاید. (گلستان).
بَرَد بوستان بان به ایوان شاه
به تحفه ثمر هم ز بستان شاه.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی.
درد دل بیقرار سعدی
هم با دل بیقرار گویم.
سعدی.
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ترکیب ها:
- همچنان. همچنین. همچو. همچون. رجوع به این مدخل ها شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف): و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم).
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
مسعودسعد.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.
نظامی.
به تو خرم کنم ایوان شه را
قران سازم به هم خورشید و مه را.
نظامی.
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از میان دو سنگ.
نظامی.
جان مرغان و سگان از هم جداست
متحد جانهای مردان خداست.
مولوی.
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایه ایم و خانه ٔ هم را ندیده ایم.
؟ (از امثال و حکم ص 1992).
ز دیدار هم تا به حدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
خرقه ٔ زهد و جام می گرچه نه درخور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو.
حافظ.
شود جهان لب پرخنده ای اگر مردم
کنند دست یکی در گره گشایی هم.
صائب.
- از هم افتادن، متفرق شدن. از هم دور افتادن: غلامانش کاریند و در ایشان رنج بسیار برده است باید که ازهم نیفتند. (تاریخ بیهقی).
- از هم باز شدن، متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [میخ را] درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه).
- از هم بریدن، تمام شدن. رشته ٔ چیزی قطع شدن. دنباله قطع شدن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
- از هم دریدن، خرد شدن. تکه پاره شدن (کردن):
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیر زخمش سنگ چون موم.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد؟
سعدی.
- بر هم اوفتادن، روی هم ریختن. به روی هم افتادن:
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- بر هم بستن، بستن. به هم بستن: همه شب دیده بر هم نبسته. (گلستان).
- بر هم دریدن، دریدن. از هم دریدن:
یکی بچه ٔ گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه بر هم درید.
سعدی.
- بر هم زدن، بر هم نهادن. به هم نزدیک کردن:
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکارش.
سعدی.
- || آشفته کردن. پریشان کردن. به هم زدن.
- بر هم نهادن، به هم نهادن.بر روی یکدیگر گذاشتن:
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم.
حافظ.
- || انبار کردن. جمع آوردن:
به سیم و زر نکونامی به دست آر
منه بر هم که برگیرندش از هم.
سعدی.
- به هم آمدن، متصل شدن. پیوستن. بسته شدن شکاف یا سوراخ زخم و جز آن:
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم.
فرخی.
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش جراحت نیاید به هم.
سعدی.
- || با هم آمدن. همراه شدن:
آمده نوروز ما با گل سوری به هم
باده ٔ سوری بگیر بر گل سوری بچم.
منوچهری.
- به هم انداختن، دو تن را به ستیزه واداشتن و تحریک کردن.
- به هم برآمدن، پریشان شدن:
ناچار هرکه دل به غم روی دوست داد
کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست.
سعدی.
- || ناراحت شدن. به خشم آمدن: پسر دفع آن ندانست، به هم برآمد. (گلستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
سعدی.
شنید این سخن شهریار عجم
ز خشم و خجالت برآمد به هم.
سعدی.
- || منقلب شدن. در آشوب شدن:
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید.
سعدی.
سپاه و رعیت به هم برآمدند و برخی از بلاد ازقبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
- به هم برآمدن دل، سوختن دل. رنجیده شدن دل: سلطان را از سخن او دل به هم برآمد و آب در دیده بگردانید. (گلستان). جوان را دل از طعنه ٔ ملاح به هم برآمد. (گلستان).
- به هم برآمده، خشم گرفته. اخم کرده: یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف دردهان آورده. (گلستان).
- به هم بستن، بستن. فراز کردن:
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول
در سرای به هم بسته از خروج و دخول.
سعدی.
- به هم برشکستن، شکست دادن. مغلوب کردن:
سپاهی ز توران به هم برشکست
همه کامه ٔ دشمنان کرد پست.
فردوسی.
- به هم برکردن، رنجانیدن. دلگیر کردن:
به هم برمکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم برکند.
سعدی.
- به هم رسیدن، وصال. یکدیگر را دیدن:
فرصت شمار صحبت کز این دوروزه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن.
حافظ.
- به هم شدن، جمع شدن. با هم شدن. مقابل به هم کردن.
- به هم زدن، پریشان کردن.
- || مخلوط کردن مایعات با چیزی دیگر.
- به هم شده، متفق. پیوسته. گردآمده:
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
به هم شده سپهی را به گونه ٔ پروین.
فرخی.
به صُرّه زرّ به هم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را از این آگاه.
فرخی.
برِاو مال به هم کردن منکر گنهی است
نکند مال به هم زآنکه بترسد ز گناه.
فرخی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود، مست باش یا مستور.
سعدی.
- به هم نشستن، با هم نشستن. همنشین شدن:
طریقت شناسان ثابت قدم
به خلوت نشستند جمعی به هم.
سعدی.
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی به هم.
سعدی.
- چشم بر هم نهادن، چشم را بستن:
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم.
سعدی.
- درهم، پریشان و آشفته:
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
- || گرفته. خشمگین.
- در هم شدن، خشمگین شدن:
گر خردمند از اوباش جفایی بیند
تا دل خویش نیازارد و در هم نشود.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 824).
- در هم شکستن، شکستن. خرد کردن:
بفرمود در هم شکستند خرد
مبدل شد آن عیش صافی به دُرد.
سعدی.
- در هم فتادن، توی هم رفتن. بی نظم شدن:
نبردآزمایی از ادهم فتاد
به گردن برش مهره در هم فتاد.
سعدی.
- دست به دست هم دادن، متحدشدن.
- روی در هم کشیدن، خشمگین شدن. به هم برآمدن: سلطان روی از توقع او در هم کشید. (گلستان).
- سر به هم آوردن، التیام یافتن جراحت: هر جراحتی که به زر افتد زود به شود لیکن سر به هم نیارد. (نوروزنامه).
- سرش را هم آوردن، کاری را تمام کردن. فیصل دادن.
ترکیب های دیگر:
- هم آخُر. هم آخور. هم آرایشی. هم آشیان. هم آشیانی. هم آغوش. هم آغوشی. هم آگوش. هم آوا. هم آواز. هم آوازی. هم آورد.هم آویز. هم آهنگ. هم آهنگی. هم آیین. همار. همارا. هماره. همان. همانا. همانگه. همانند. همانندی. هم اتفاق.هم ارتفاع. هم ارز. هم اسم. هم اصل. هم اطاق. هم افسر. هم افق. هم باد. هم بار. هم باز. هم بازی. هم بالا. هم بالایی. هم بالین. هم بر. هم بری. هم بساط. هم بستر. هم بستری. هم بستگی. هم بو. هم بوی. هم بها. هم پاچگی. هم پاچه. هم پالکی. هم پای. هم پایه. هم پدر. هم پرسش. هم پرواز. هم پشت. هم پشتی. هم پنجگی. هم پنجه. هم پوست. هم پهلو. هم پهلوی. هم پهنا. هم پیالگی. هم پیاله. هم پیشه. هم پیله. هم پیمان. هم پیمانی. هم پیوند. همتا. هم تاب. هم تازیانه. همتاه. همتایی. هم تخت. هم تختی. هم تراز. هم ترازو. هم ترانه. هم تگ. هم تگی. هم تن. هم تنگ. هم تیره. هم جامه. هم جای. هم جثه. هم جفت. هم جنب. هم جنس. هم جوار. هم جواری. هم چانه.هم چرا. هم چشم. هم چشمی. هم چنان. هم چند. هم چندان. هم چنو. هم چنین. همچو. همچون. همچونین. هم چهر. هم حال. هم حالت. هم حجره. هم حد. هم حرب. هم حربی. هم حرفت. هم حساب.هم حقّه. هم حکم. هم خاصیت. هم خاک. هم خان. هم خانگی. هم خانه. هم خرج. هم خُفت. هم خو. هم خواب. هم خوابه. هم خوان. هم خوانی. هم خور. هم خوراک. هم خورند. هم خون. هم خوند.هم خوی. هم خویی. هم خیال. هم خیمه. هم داستان. هم داستانی. هم داماد. هم دامان. هم دایگی. هم درجه. هم درد. هم دردی. هم درس. هم درود. هم دست. هم دستان. هم دستانی. هم دستی. هم دکّان. همدگر. هم دل. هم دلی. هم دم. هم دمی. هم دندان. هم دوره. هم دوش. هم ده. همدیگر. هم دین. هم دیوار. هم ذوق. همراد. هم راز. هم رازی. همراه. همراهی. هم رای. هم رایی. هم رتبت. هم رتبه. هم رخت. هم رده. هم رزم. هم رس. هم رسته. هم رضاع. هم رفیق. هم رکاب. هم رکابی. هم رنگ. هم رو. همره. همرهی. هم ریخت. هم ریش. هم ریشه. همزاد. همزاده. هم زانو. هم زبان. هم زبانی. هم زدن. هم زلف. هم زمان. هم زمین. هم زنجیر. هم زور. هم زی. هم زیست. هم زیستی. هم ساز. هم سال. هم سالی. هم سامان. هم سان. همسایگی. همسایه. هم سبق. هم سپر. هم ستیز. هم سخن. همسر. هم سرا. هم سرای. همسری. هم سطح. هم سفت. هم سفر. هم سفره. هم سکّه. هم سلک. هم سلیقه. هم سن. هم سنخ. هم سنگ. هم سنگی. هم سو. هم سوگند. هم سیر. هم شاگردی. هم شأن. هم شراب. هم شغل. هم شکل. هم شکم. هم شور. هم شوی. هم شهر. هم شهری. هم شیر. هم شیرگی. همشیره. هم شیوه. هم صحبت. هم صحبتی. هم صدا. هم صف. هم صفی. هم صفیر. هم صنف. هم صورت. هم طارم. هم طبع. هم طبقه. هم طراز. هم طریق. هم طریقت. هم طویله. هم عرض. هم عصر. هم عقد. هم عقیدت. هم عقیده. هم عمق. هم عنان. هم عنانی. هم عهد. هم عهدی. هم عیار. هم غذا. هم غصّه. هم فکر. هم فکری. هم قافله. هم قافیه. هم قامت. هم قبیله. هم قد. هم قدح. هم قدر. هم قدرت. هم قدم. هم قران. هم قرین. هم قرینه.هم قسم. هم قطار. هم قفس. هم قلم. هم قمار. هم قواره. هم قول. هم قوّه. هم قیمت. همکار. همکاری. هم کاسگی. هم کاسه. هم کالبد. هم کام. هم کَت. هم کجاوه. هم کران. هم کردن.هم کسب. هم کشیدن. هم کف. هم کفو. هم کلاس. هم کلام. هم کنار. هم کوچه. هم کوش. هم کیسه. هم کیش. هم کیشی. هم گام. هم گاه. هم گذاشتن. همگر. هم گروه. هم گروهه. هم گشت. همگن. هم گوشه. هم گونه. هم گوهر. هم گهر. هم گیر. هم گین. هم لباس. هم لحن. هم لخت. هم لقب. هم لوح. هم مادر. هم مادری. هم مالیدن. هم مانند. هم محله. هم مدرسه. هم مذهب. هم مرتبه. هم مرز. هم مزاج. هم مسلک. هم مصاف. هم معنی. هم مَقیل. هم منزل. هم میدان. هم میهن. هم ناله. هم نام. هم نامی. هم ناورد. هم نبرد. هم نبردی. هم نژاد. هم نژاده. هم نسب. هم نشان. هم نشانی. هم نشست. هم نشستی. هم نشیمنی. هم نشین. هم نشینی. هم نفس. هم نقابی. هم نمک. هم نوا. هم نورد. هم نوع. هموار. هموارگی. همواره. همواری. هم وثاق. هم وثاقی. هم وزن. هم وِطا. هم وقت. هم ولایتی. همیدون. همین.
|| باز هم. در مقایسه بهتر است. نسبت به دیگران بهتراست. (یادداشتهای مؤلف):
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من.
حافظ.

حل جدول

هم نشین و هم صحبت

منادم


هم نشین

جلیس،دوست،هم دم،مصاحب

محشور


هم صحبت

منادم

ندیم


همنشین و هم صحبت

منادم

فرهنگ عمید

هم صحبت

هم‌کلام، هم‌سخن، همدم، مصاحب،

فرهنگ فارسی هوشیار

هم صحبت

همنشین، مصاحب


هم نشین همنشین

(صفت) کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند هم نشست جلیس معاشر همدم مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)


هم صحبت همصحبت

(صفت) مصاحب همدم: بیاموزمت کیمیای سعادت زهم صحبت بد جدایی جدایی. (حافظ)

فارسی به عربی

هم نشین

مرافق

ترکی به فارسی

هم

هم

معادل ابجد

هم نشین و هم صحبت

1006

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری